۲۱ آذر ۱۳۸۹

توی پوست خودم



مهمونی کریسمس سازمان بود. بچه رو گذاشتیم پیش عموش رفتیم مهمونی. آدم ها معمولی بودن. آرایش ها معمولی بودن. لباس ها معمولی بودن. آهنگ ها معمولی بودن. از سیصد تا کارمند سازمان صد و شست و پنج نفر اومده بودن. شام معمولی بود. بعد شام رقص بود. یک پیرزنی که تو قسمت حسابداری کار می کنه با دوست دخترش می رقصید. پیرزن لباس صورتی چین دار گل درشت پوشیده بود دوست دخترش شلوار شش جیب با یک پیرهن و کراوات. چند تا پیرزن و پیرمرد هم شراب به دست واسه خودشون تنهایی قر می دادن. کسی از تنها بودن خجالت نمی کشید. کسی از پیر شدن نمی ترسید. کسی از ترکیب پیر و صورتی معذب نمی شد. کسی به پیرمرد شراب به دست رقصان از گوشه ی چشم نگاه واه این رو نیگا نمی کرد. کسی از خیلی چاق بودن یا خیلی لاغر بودن خجالت نمی کشید. کسی به گی ها و لزبین ها هیچ جور خاصی نگاه نمی کرد. اصلا کسی به کسی نگاه نمی کرد. یک بی خیالی خوبی هست توی جمع های این جایی ها. بی خیالی که تضمین می کنه کسی فردا راجع به هیچی پشت سر هیچ کس حرف نمی زنه. هر چی هست الانه و همین لحظه

جوون ها تو هم می لولیدند. یک آهنگ گذاشتند که توش می خوند همه مجردها بیان وسط دست هاشون ببرن بالا و چی چی و چه چه. همه ی مجردها پریدن وسط دست هاشون رو بردن بالا قر دادن. من ودکا خوردم. سیگار نداشتم. مرد گفت از یکی بگیر. گفتم تو همه ی سازمان سه نفر سیگار می کشن که امشب نیومدن. قرار شد چیپ باشیم و نریم دوازده سیزده دلار پول سیگار بدیم و بعدش بریم خونه ی عمه خانم سیگار بگیریم ازشون
رییس کل سازمان رو کرده بودند رودولف. رودولف یکی از گوزن هایی ئه که کالسکه ی بابانوئل رو می کشه. براش شاخ پلاستیکی برق برقی گذاشته بودن با عینک صورتی. دور گردنش هم ریسه ی قرمز آویزون کرده بودند. بقیه رییس روسا اون وسط با پارتنرهاشون قر می دادن. رییس بودن هیچ حق اضافه ای بهشون نمی ده. اصلن هیچ گه خاصی نمی کنه این لقب ها آدم رو. حالا هی مامانم به من گیر بده که برو دکترا بخون بشی خانم دکتر. آهنگ ایرلندی گذاشتند. یک دایره درست کردیم دورش کردی رقصیدیم. به نظر من ایرلندی ها رقصشون رو از کردها گرفتند. نظرات من البته تحت تاثیر ودکا هیچ اعتباری ندارن
من هم رقصیدم. یادم افتادم به مهمونی های کریسمس سال های پیش. چند تاش رو نرفتم. بلد نبودم خوش بگذرونم. راحت نبودم با خوشی. با رقص شلنگ تخته ای. با خودم بودن. اصلا نمی دونستم خودم چی چی هست. بعد مهمونی افسردگی می گرفتم. حس گناه داشتم. حس چیپ بودن. بد بودن. خر بودن. دلتنگی. بس که خط برامون کشیده بودن. بس که همه چی تعریف ایدئولوژیکی شده بود. بس که همه چی بار ارزشی داشت. بس که همه چی معیار قضاوت بود. بس که دختر بودن بار کثافت سنگینی داشت. بس که شاد بودن گناه تعریف شده بود

رقصیدم. مست کردم. رییس سازمان گفت چشمات برق می زنند. گفتم ده سال طول کشید تا برق چشام رو پس بگیرم از کشورم. فهمید چی می گم. قبلن در موردش با هم حرف زده بودیم. رقص بعدی چاچا بود. من هم که عاشق چاچا


search