۱۷ اسفند ۱۳۹۰

what lies beneath


من و کریستی سال ها پیش با هم کار می کردیم. من تازه کار بودم و کریستی با حوصله همه چیز را به من یاد می داد. کریستی حتی اجازه می داد من در جلسات مشاوره اش بنشینم و کارش را ببینم. کریستی نقاش هم بود. نقاشی های خیلی خوبی می کشید. نمایشگاه می گذاشت و پولش را می داد به سازمان های خیریه شهر. بعد من کارم را عوض کردم و کریستی شروع کرد به مشاوره ی خصوصی و درگیر زندگی شدیم و همدیگر را گم کردیم تا چند ماه پیش که کریستی شروع کرد به کار نیمه وقت با سازمانی که با سازمان ما کار می کند و این طوری ما دوباره هم را پیدا کردیم. کریستی زیباست. خیلی زیبا. هنرمند است. در شهر آدم معروفی است هم بین هنرمندها هم بین اکتیویست ها و هم بین جماعت تراپیست و مشاور. هنرمند است. از لحاظ استانداردهای اجتماعی زندگی مشترک خوبی دارد. بیست و پنج سال است با پارتنرش زندگی می کند. سه تا بچه دارد. همه معقول و موفق. وضع مالی اش خوب است. عشقی کار می کند. به پول نیازی ندارد. مهربان است. با آدم که حرف می زند چشم هایش می خندند. هنوز درس می خواند. هر تحقیق جدیدی چاپ بشود می خواند هر ورک شاپ خوبی برگذار شود می رود. خب بعضی آدم ها قابل تحسین هستند. تحسین و احترام. کریستی یکی از آن هاست. 
کریستی قبل از کریسمس به من گفت که مامانش سرطان دارد و دارد می میرد. گفت سال هاست که با مامانش حرف نزده. بعد گفت با دهنش حرف زده ولی قلبش مکالمه ای با مامانش نداشته. گفت مادرش همیشه مسخره اش می کرده. کریستی عاشق نقاشی و طراحی بوده. مادرش به همه می گفته طفلی خیلی سعی می کنه ولی نمی تونه. مادر کریستی صدای کریستی را مسخره می کرده. مادر کریستی لباس پوشیدن کریستی را مسخره می کرده. موها و چشم های تیره اش را که از خانواده ی پدری اش به ارث برده بوده مسخره می کرده. مادر کریستی همه ی خواهر برادرها را به جان هم می انداخته و در مورد بچه ها به پدرشان دروغ می گفته و بچه ها گاهی شب ها از دست پدرشان کتک می خوردند. پدر کریستی خیلی سال پیش مرده. کریستی وقتی این ها را تعریف می کرد گاهی اشک به چشم هایش می آمد گاهی عصبانی بود و گاهی با تلخی می خندید. خب آدم ممکن است فکر کند یک زن پنجاه ساله ی موفق با سه تا بچه باید این ماجراها برایش تمام شده باشند ولی این فکر غلطی است. 
دو هفته پیش رفتم دیدن کریستی چون مامانش مرده بود. برایش غذا بردم. اینجا وقتی کسی می زاید یا کسی را از دست می دهد برایش غذا و میوه می برند چون لابد خودش حال و حوصله یا توانایی غذا درست کردن ندارد. 
کریستی خیلی خوشحال بود. این خوشحال معادل Happy نیست بلکه معادل content است. یعنی ترکیبی از خوشحالی قاتی با آرامش و رضایت. گفت روزهای آخر با مادرش حرف زده. بهش گفته که باعث می شده چه حس بدی راجع به خودش داشته باشد. که هنوز که هنوز است از شر هزار و یک حس مزخرفی که از بچگی اش مانده اند خلاص نشده. حس ناخواستنی بودن به درد نخور بودن بی عرضه بودن تنهایی مطلق ترس از آواز خواندن ترس از بغل کردن بچه هایش وقتی کوچک بودند. بعد گفت می دانی؟ مادرم گفت ببخشید ولی ببخشیدش برایم مهم نبود چون فکر نکنم فهمیده باشد ولی برایم مهم بود که توانستم حرفم را بزنم. کریستی گفت که بعدش با خواهر برادرهایش رفته اند خانه ی مادرش. کریستی یک راست رفته استودیوی مادرش چون مادرش هم نقاش بوده. آیا می دانستم؟ نه نمی دانستم. بعد رفته سراغ نقاشی های مادرش. چند تا بیشتر نبوده اند. اصلا خوب نبوده اند. کریستی هیچ چیز از وسایل مادرش را نخواسته فقط جعبه ی طراحی اش را برداشته.  آیا من هیچ وقت سوال برایم پیش نیامده بود که چرا کریستی هیچ وقت طراحی نمی کند؟ نه سوال پیش نیامده بود. چون مادرش نقاشی هایش را مسخره می کرده ولی طراحی هایش را خیلی مسخره می کرده. می گفته نقاشی لااقل رنگ دارد و رنگ زشتی کارش را می پوشاند ولی طراحی هیچ رنگی ندارد که زشتی کار را کمتر کند. کریستی گفت روزی که مادرش مرد گریه کرد. خیلی هم گریه کرد. عصر که برگشت خانه اش حس رهایی اش را ولی نمی تواند توصیف کند. کریستی گفت غمگین بوده ولی آزاد هم بوده. گفت برای اولین وقتی آشپزی می کرد با حس خوب آشپزی می کرد. حس می کرد که می تواند که عرضه دارد که غذایش خوشمزه است که صدای مادرش در سرش نیست. بعد مرا برد به اتاق کارش. پر از طراحی بود. زن های لخت. چاق لاغر نشسته دراز کشیده با پستان های شان در دهان بچه های شان. گفت از روز مرگ مادرش توانسته بعد از سی و پنج سال باز طراحی کند. کریستی گفت می داند که مادرش مقصر نبوده. که هیچ کس مقصر نیست و آدم ها محصول سه هزار چیز هستند ولی رابطه ی بچه ها با پدر مادرهای شان مخصوصا مادرهایشان خیلی خاص است و بزرگواری جایی در آن ندارد بلکه بزرگواری حتی گاهی مثل سر در برف فرو کردن است. 

فکر کردم این همه سال فکر می کردم کریستی را می شناختم. فکر می کردم خوشحال و رها و آزاد است. این همه سال تا همین دو هفته پیش وقتی کریستی لم داده بود روی صندلی مشاوره اش. دیدم که برای اولین بار قهقه اش انگار بی خیال و رها باشد


search