۸ دی ۱۳۹۰

unbearable lightness of love


به نظرم لغت بی چاره در فارسی بد استفاده می شود. بی چاره کسی است که چاره ای ندارد. راهی جلوی پایش نیست. مستاصل است. ولی بدبخت نیست. نمی دانم چرا بی چاره به معنای بدبخت استفاده می شود. بیچاره من بودم در چندین روز گذشته. بدبخت؟ نه. من از شدت خوشبختی بیچاره بودم. خوشبختی برای من عاشقی است. اصلا سر پر شوری دارم در عاشقی. عاشقی خوشبختی و بی چارگی می آورد و این دو تا به نظر من هیچ تضادی با هم ندارند
من بی چاره بودم وقتی پسرکم وقتی التماس می کرد که تشنه است، که آب می خواهد ولی نمی توانست آب را بخورد. گلویش ورم کرده بود، عفونت داشت، درد داشت. نمی توانست چیزی قورت بدهد. من بی چاره بودم وقتی ازش می خواستم آنتی بیوتیکش را بخورد و نمی توانست. من بی چاره بودم وقتی التماسش می کردم که بخورد که خوب بشود و نمی خورد، نمی توانست بخورد. من بیچاره بودم وقتی سرش داد می زدم که باید بخورد. من بی چاره ترین بودم وقتی ساعت دوی نصفه شب روی تخت بیمارستان بچه با ضعف شدید، با چشم های ملتمس به من نگاه می کرد که گلویم درد می کند گرسنه هستم تشنه هستم من می توانستم هر کاری بکنم- هر کاری- هر کاری- هر کاری که بچه بتواند یک قلپ آب بخورد و هیچ کار کثافت لعنتی نبود که بتوانم برای بچه ام بکنم
من ولی خوشبخت بودم. خوشبخت بودم که این همه عاشقم. که بچه هست. که عفونت گلویش خوب می شود بالاخره. من خوشبخت بودم که کسی هست که عشقش این طور فلجم کند. که کاری کند که زار زار گریه کنم
در اتاق بیمارستان من بی چاره و بدبخت و عصبانی بودم وقتی به مادر سهراب فکر می کردم. یا مادر یعقوب. یا مادر ندا. یا پدر آن بچه ی دوازده ساله یی که سوار قایق شده بود که دور شود از آن خاک غریب و نشد که به آرزوهایش برسد و با مادرش در دریا مرد. یا آن مادر آفریقایی که چاهار تا بچه اش را برداشت و در بیابان راه افتاد تا از قحطی فرار کند و تا به کمپ سازمان ملل رسید سه تا از بچه هایش مرده بودند. یا آن مادری که دست بچه ی کوچکش را که سرطان داشت گرفت تا بچه با خیال راحت بمیرد و بچه مرد. من می توانم تا دو ساعت دیگر هزار تا جمله دیگر را با یا یا یا به بقیه این خطوط وصل کنم و گاهی احساس می کنم روحم هزار ساله ی خسته یی است و کجاست جای رسیدن؟ به گمانم جای رسیدنی در کار نیست و مقصد در حقیقت همین راه است. همین راهی که درش با بی چارگی با عشق با خشم با بدبختی با امید راه می رویم
ولی بین بی چارگی و بدبختی فرق است
  فرق خیلی بزرگ
 

۲۷ آذر ۱۳۹۰

میان ماه ما تا ماه خارج



سر میز صبحونه توی بشقاب بچه ته مونده ی سوسیس و تخم مرغ بود. بچه داشت شیر می خورد. بحث کریسمس و خریدهای تموم نشده و مصرفی بودن ملت و این ها داغ بود. بچه داشت برای خودش تمرین سوت زدن می کرد. من فکر کردم سیر شده. معمولا وقتی شروع می کنه به خوردن شیر و سوت زدن یعنی سیر شده. وسط بحث دستم رو کردم توی بشقاب بچه و یک دونه برش سوسیس برداشتم گذاشتم دهنم. بچه اول بهم نگاه کرد. با حیرت. بعد همین جوری به نگاه کردن ادامه داد ولی با عصبانیت. گفت مامی وات دید یو جاست دو؟ گفتم فکر کردم سیر شدی. یک دونه سوسیس خوردم از بشقابت. گفت سیر شدم ولی نمی خواستم تو سوسیس من رو بهوری. من در این مقطع فهمیدم که کار مزخرف ضایعی کردم ولی در راستای این که سختمونه بگیم بابا اشتباه کردم گفتم ولی شِر کردن خوبه. بچه گفت مامی من اگه دوست داشتم شر می کنم. الان دوست نداشتم با تو شر کنم. تو کار بدی کردی اِجزِه نگرفتی. همچنان خیلی عصبانی بود. این جور وقت ها فکر می کنم این الان یک خانواده ی دیگه است که من دارم آبزرو می کنم، که سر کارم مثلا. بعد فکر می کنم چی می گفتم بهشون
به بچه گفتم راست می گی بیبی. مامان اشتباه کرد. باید اول اجازه می گرفتم. داشتیم حرف می زدیم حواسم پرت شد. مرسی که یادآوری کردی. بچه گفت ولی سوسیس ام رو می خوام. گفتم برات یکی میارم. براش یک برش از آشپزخونه آوردم. بعد گفت حالا می تونی اجازه بگیری ازم مامان و اگه من گفتم اوکی ئه می تونی برش داری چون من سیر شدم. یو نو مامی؟ دیس ایز دِ نایس وِی تو دو ایت
فکر کردم چقدر خوشحالم که برای خودش احترام قائله. که حق خودش رو می شناسه. که عوض داد و بی داد و گریه حرفش رو می زنه. فکر کردم من تا همین چند سال پیش برام تصمیم گرفته می شد. بعدش بهم اعلام می شد. حالا چرا خود محوری کنم این وسط؟ بچه های خانواده های کشور خودمون و کشورهای مشابه رو که می بینم با خانواده هاشون به نظرم نمیاد چیز زیادی تغییر کرده باشه. حالا قیمه ریزه ام نکنید که همه این طور نیستند. خب معلومه. ولی فرهنگ عمومی جامعه هنوز همونه. بچه نشسته رو مبل مامانه می گه این پدرسگ غذا نمی خوره. فقط آشغال پاشغال می خوره. یا مثلا خیلی گریه می کنه هر چی می گیم نمی فهمه. حالا بچه همون بغل نشسته. خب من می دونم که بچه ها می فهمن. از همون وقتی که تو شکم مادرشون هستند می فهمن. جواب این حرف های من البته خیلی وقت ها اینه که برو بابا. من تو سری خوردیم بزرگ شدیم خیلی هم بد از آب در نیومدیم. چه می دونم والا. به قول شهرضایی ها ما کا چوم. هر چی شما بوگوین


search