۱۷ اسفند ۱۳۹۱

نامه های تهران- به تاریخ دوم مهر هزار و سیصد و هفتاد و هفت مرقم شد

هر شب از بین هزاران کتابم که در ایران جا گذاشتم- مثل خیلی چیزهای دیگر که وقت رفتن جا گذاشتم- دست دراز می کنم و یکی را می کشم بیرون. دیشب نیکولا کوچولو در آمد. فکر کنم برای برادر کوچک خریده بودمش. داخل کتاب برایش نوشته ام
"آه ای دوست من
ای قدیمی
مگر عاشق باشی
ور نه،
به هر شیوه که نگاهت می کنم
پریشان حالی بیش نیستی"
یادم نمی آید شعر مال کیست. گوگلش کردم چیزی پیدا نکردم. برادرم گفت شاید از شعرهای قدیمی خودم باشد. مال زمانی که پریشان حال نبودم. گفتم نه. فکر نکنم. حالا چه فرقی می کند؟ باید یک کتاب برای خودم بخرم و این را داخلش بنویسم. 

۱۶ اسفند ۱۳۹۱

نامه های تهران- این ژن های لعنتی





بچه را بردیم دکتر با مامان. دست و پایش کهیر زده بود. دوستم گفت دکتر ساعت سه و نیم می رسد و ما زنگ بزنیم به منشی اش و وقت بگیریم. من از هولم از سه زنگ زدم. تا سه و نیم. تا چاهار. یا اشغال بود یا برنمیداشتند. یک دکتر دیگری هم یک دوست دیگرم شماره داده بود. آن هم همین طور. به مامان گفتم پاشو بریم این یکی که نزدیک است. ترافیک سنگینی بود. بعد دم مطب سر جای پارک دعوا بود. به هر حال این هیجانات تمام شد و ما رفتیم تو. مطب یک اتاق خیلی کوچک بود. بدون تهویه. با درها و پنجره های بسته. گوش تا گوش آدم بزرگ نشسته بود با بچه های مریض یا در کنارشان یا در بغل شان. دکتر؟ هنوز نیامده بود. منشی دکتر یک فرم داد پر کنیم. اسم بچه و شماره تماس. پرسیدم دکتر کی میاید؟ گفت معلوم نیست. گفتم تلفن چرا همچین است؟ گفت گاهی این طور می شود. من اصرار کردم. خفه شدن هنری است که ندارم. گفتم یعنی چه گاهی این طور می شود؟ آیا خراب است؟ ما از راه نزدیک آمدیم ولی اگر از راه دور آمده بودیم و دکتر جا و وقت نداشت چه؟ خانم منشی گفت ما خیلی شانس آورده ایم که ما را پذیرفته است وگرنه اگر تلفن درست کار می کرد ما را نمی پذیرفت چون در آن صورت همه طبق وقت قبلی می آمدند. در این لحظه بود که دیدم واقعا حرف زدن بیشتر فایده ندارد و بلکه حتی ضرر دارد.  یک خانمی که بچه ی نوزادش بغلش بود گفت بیخود می گه خانم ما با وقت قبلی آمدیم. خیلی از مریض های این دکتر با وقت قبلی می آیند. خواستم برای خانم منشی بخوانم 
Liar liar pants on fire
ولی خب مسلما نخواندم. بهش گفتم ما می رویم توی ماشین چون آدم سالم هم توی این مطب مریض می شود. سر می زنم تا نوبتمان بشود. رفتیم توی ماشین. بچه کمی کتاب خواند. کمی نان بیار کباب ببر بازی کردیم. کمی سفرنامه ی ایران نوشتیم برای مدرسه اش. کمی غر زد. بعد جیش اش گرفت. رفتیم یک پارکی در نزدیکی که توالت داشت. آب میوه خریدیم. ساعت شش بود. دکتر پنج و نیم رسیده بود. برگشتم و با خانم منشی چک کردم. گفت نه هنوز خیلی مانده. مرد زنگ زد که کارش تمام شده و به ما ملحق می شود. یک ساعت بعد رسید. برای بچه اسباب بازی خریده بود. بچه خوابش برد توی ماشین. من رفتم توی مطب. خانم منشی گفت دو نفر جلوی شما هستند. می شود نیم ساعت دیگر. نیم ساعت بعد رفتم. گفت چاهار نفر جلوی شما هستند. گفتم شما نیم ساعت پیش گفتی دو نفر. گفت اشتباه کرده و دو نفرشان توی آن اتاق پشتی بودند و ندیده. یک آقایی دم در ایستاده بود و در را با دست باز نگه داشته بود که هوای تازه به داخل بیاید. به خانم منشی گفتم چرا اینجا تهویه ندارد؟ گفت به دکتر بگو. گفتم معلوم است که می گویم. یکی دو تا از مریض ها هم اعتراض کردند. گفتم بیایید امشب همه به دکتر بگوییم. آیا نظام پزشکی به این مطب ایراد نمی گیرد؟ مثل وزرات بهداشت که به رستوران ها رسیدگی می کند؟ گفتند نه.  قرار شد همه گی اعتراض کنیم. آقایی که در را نگه داشته بود گفت دکتر را می شناسد و مثل حاج فلان است و خیلی کِنِس است و جان به عزراییل می دهد ولی پول خرج نمی کند. گفتم حالا اعتراض شفاهی که ما را نمی کشد. این حق یک مریض و همراهانش است که وقتی می آیند برای معالجه مریض تر نشوند. بعد مردم شروع کردند با هم صحبت  کردن که ای بابا حق کجا بود و صحبت در این مواقع به کجا می رسد؟ به قیمت ها. چون وقتی دغدغه ی زندگی مردم قیمت شیر و گوشت است جان برای اعتراض و گرفتن حق نمی ماند
 ساعت هشب و ده دقیقه رفتیم تو. دکتر کانادا درس خوانده و خوش برخورد و مهربان بود. با دقت بچه را معاینه کرد و گفت حساسیت به بزاق پشه های ایران دارد. کرم و شربت داد. تشکر کردیم. گفتیم مطب تهویه احتیاج دارد چون همه بیمارتر می شوند و ایشان که کانادا درس خوانده اند لابد می دانند که همچین مطبی در آن مملکت تعطیل می شود به دلیل تخطی از کد بهداشت. لااقل یک چیزی برای در بگذارند که در باز بماند بدون اینکه لازم باشد کسی آن را باز نگه دارد. آقای دکتر گوش کرد و آخرش گفت ان شاالله. نفهمیدم در مطب و تهویه ی مطب دکتر چه ربطی به خواست خدا دارد
به دوستم پیغام دادم که ساعت هشت و نیم است و ما کارمان تمام شد و دکتر خوبی بود و ممنون. زنگ زد.  آرام بود. من کلافه بودم از ترافیک و شلوغی و بی نظمی و چاهار و ساعت و نیم انتظار با بچه ی کهیر زده ی خارشی و شرایط مطب. گفت به این فکر کن که ما در پایتختیم و دکترهای خوب داریم. آن کسی که در شهرستان و روستا است و باید این همه راه بیاید اگر بتواند برای بچه اش چه؟ خب راست می گفت. من هم اگر می توانستم دنیا را این شکلی ببینم لابد خوشحال تر بودم. یک جنگجویی در من هست که باید همه ی چیزها را درست کند برای همه. که باید نامه بنویسد و پی گیری کند چون فکر می کند هیچ بچه ی نوزادی نباید مجبور باشد در آن مطب بدون تهویه بنشیند. که فکر می کند انشاالله بی ربط ترین و بی مسئولیت ترین جواب است وقتی در قبال سلامتی آدم ها مخصوصا آدم های کوچک مسئولیم
حالا یک نامه نوشتم میخواهم ببرم دم مطب دکتر یک کپی بدهم دست خودش یکی را هم نمی دانم به کجا.  شاید نگه دارم بعدا به بچه نشان بدهم . چند وقت پیش بهم گفت مامی بعضی وقت ها آدم ها باید برای حق شان بجنگند. بعضی وقت ها هم باید برای حق بقیه بجنگند. البته این ها را به انگلیسی گفت چون دیگر به سختی به فارسی حرف می زند
نامه را نشانش می دهم تا بداند ژن اش از کجا آمده و راحت باشد با ناراحت بودن از نابرابری و نادرستی و هر چیز غلط و فکر نکند که اگر جور دیگری بود بهتر بود. فقط یادش باشد غر خالی نزند. غر با عمل بزند. غر با عشق با انصاف با درک متقابل و بداند که این یک راه است که در آن باید هر لحظه خودآگاه باشد و سختگیرترین قاضی اول برای خودش

لابد گاهی هم از من عصبانی می شود و به من فحش می دهد بابت این ژن همان طور که من از دست بابا عصبانی می شوم هنوز. بچه ها به هر حال از دست مامان باباهای شان عصبانی خواهند بود در یک مقطعی. بادا که بچه ی ما مقطعی و در سال های نحس تین ایجی عصبانی باشد و بعدا خوب شود و مثل ماها این خشم و غم را مثل یک کوله بار سنگین با خودش نکشد این ور آن ور




۱۵ اسفند ۱۳۹۱

نامه های تهران- اگر همه اش را گریه کنم که لابد کور می شوم



 
یک
من فکر می کنم غم اصلی ترین حس آدم هاست. غم آن حسی است که آن زیرِ زیر می نشیند و ما یاد گرفته ایم خوب مخفی اش کنیم
 یا یک نقابی روی اش بیاندازیم. مثلا نقاب خشم یا اضطراب یا بی تفاوتی یا نقاب "من قوی هستم پس غمگین نمی شوم" یا نقاب "من منطقی هستم و احساساتم در کنترل خودم هستند"  . واقعیتش این است که من غمگینم ولی مامان فکر می کند عصبانی هستم و برادرم فکر می کند عصبی و پر از استرس هستم چون مهاجرت کرده ام و شوهرم فکر می کند خوشحال بودن یادم رفته و دوستانم فکر می کنند کارم سخت است. خودم در این سفر همه اش در حال فکر کردن بوده ام. این قدر فکر کردن خوب نیست. آدم را از پا در می آورد. وقتی دوره ی آموزشی اندوه درمانی را شروع کردم استاد دوره اخطار داد که این دوره پدرتان را در می آورد. این را معلم دوره ی تراما هم گفت. قبل تر از آن استادمان وقتی روی اتچمنت کار می کردیم هم همین را گفت. آنجا این جوری است که هر دوره ی تخصصی روان درمانگری که می بینیم باید اول روی خودمان پیاده کنیم. خودمان را شخم بزنیم. چاه را آن قدر بکنیم تا به ان ها برسیم. ان ها را در بیاوریم بیندازیم کنار و بعد دوباره بکنیم و دیواره بسازیم برای چاه و مرتب و راست و ریس اش کنیم تا به آب برسیم و حواسمان باشد که این آبی است که به هر حال انی است و باید دائم آزمایشش کنیم. این توضیحی بود که یکی از معلم های مان در همان روزهای اول بهمان داد. خب حالا من خسته ام. ان های چاهم زیاد بودند/هستند. تصفیه ی دائم خستگی . آور است. اصلا همان که شاملو گفت در باب انسان زاده شدن

دو
فکر کردم شاید ایران آمدن کمکم کند بابت همه ی فشارهایی که این مدت رویم بوده. که غمم را کم کند. نکرد. فکر اینکه دو هفته ی دیگر برمی گردم غمگینم می کند. فکر اینکه بالاخره خانه کجاست و کجاست جای رسیدن و برو بابا اصلا رسیدنی در کار نیست و خانه ای وجود ندارد غمگینم می کند. اگر پنج سال پیش بود حوصله ام بیشتر بود برای معاشرت، برای دیدن آدم ها و جاها و خیابان ها. این بار حوصله ندارم بیشتر وقت ها. غر می زنم. ترافیک و دود و روابط و گاها آدم ها آزارم می دهند. می خواهم فرار کنم ولی حتی نمی دانم به کجا. دلم برای بابا و برادرم تنگ است. مامان پرسید آیا می خواهم به بهشت زهرا بروم؟ نه. به سنگ و خاک اعتقادی ندارم. آن که آن زیر خوابیده پدر یا برادر من نیست. پدر و برادر من در رویاهام هستند. در خواب های شبانه ام. دور. گاهی آن قدر که دور که گریه ام می گیرد وقتی بهشان فکر می کنم

سه
آدم ها خاطره های شان را دوست دارند. به یاد آوردن کودکی به بیشترمان احساس آرامش می دهد حتی اگر کودکی مان خوب هم نبوده باشد. این به دلیل خاصیت مغزو حافظه مان است که چیزهای بد را بلاک می کند. خاطره های بد کمرنگ می شوند. تراماها نادیده گرفته می شوند. دردها سرسری گرفته می شوند. لابد برای من هم همین است که هنوز ایران را دوست دارم وگرنه خوب که فکر می کنم این کشور/شهر/فرهنگ چیزی جز غم و سختی برای من نداشته. برای ما.  دلم مرخصی می خواهد. از همه ی عناوین و مشاغلم. از دختری خواهری همسری حتی مادری، کارمندی تراپیست خصوصی تراپیست غیر خصوصی و همه ی فعالیت های  اجتماعی دیگر. بعد می دانم که حوصله ام سر می رود. باید وقتی برگشتم خیلی خیلی عمیق فکر کنم به این که دنبال چیزی بروم که من را- خودم را- شادی را- خوشحال می کند. یادم رفته انگار. نوشتن است؟ خواندن است؟ کمتر کار کردن است؟ انگار پنج سال . زندگی ام روی دور تند بوده و من مثل همستر توی قفس فقط دویده ام پا به پای چرخ که نیافتم. این وسط ها هر از چند گاهی یک لگد محکم هم خورده ام و تندتر دویده ام و نیافتاده ام. هنوز

چاهار
یک وقتی که وقت بهتری بود می نویسم از
attachment
unresolved grief
parentified children
 اول هم معادل فارسی خوب برای همه شان پیدا می کنم

 





۱۴ اسفند ۱۳۹۱

نامه های تهران- اگر درس هایم را بهتر خوانده بودم



یک

فکر کنم سال های اول درسم بود. یک روزی بود که بحث استریوتایپ ها و کلیشه های راجع به اقوام و ملیت های مختلف بود. ما 
یک مشت جوان دانشجو با کله های داغ بودیم که می خواستیم دنیا را بهشت کنیم و برابری و برادری و خواهری به وجود بیاوریم اعصاب و حوصله ی صبر کردن هم نداشتیم. می خواستیم همه ی این کارها را همان موقع بکنیم. سر کلاس. با بحث های داغ و کار داوطلبانه در آشپزخانه های سوپ و پول جمع کردن از ملت در خیابان برای بی خانمان ها و تظاهرات به نفع بومی ها جلوی پارلمان. روزهای خوب امیدواری بود. سیب بی دانش می چیدیم

آن روز بحث این بود که چه طور آب و هوا و موقعیت جغرافیایی شهرها و زیر ساخت های شهری و نحوه ی شهرسازی در طولانی مدت فرهنگ سازی می کنند برای ساکنین مناطق مختلف پس ما باید کلیشه ها و استریوتایپ ها را بررسی کنیم و حقیقت نهان پشت آن ها را با قضاوت علمی دقیق دربیاوریم چون این کار می تواند در نحوه ی کارمان با کلاینت ها حیاتی باشد. مثلا اینکه مردم کوهستان فلان و بیسار خصوصیت رفتاری را دارند و مردم کنار آب خصوصیات دیگری و مردم نواحی سرد این طور و نواحی گرم این طور و اهالی شهرهای بزرگ فلان طور و ساکنین روستاهای کوچک بیسار طور

اکثریت ما دانشجویان جوان بنا به خاصیت جوان بودن مخالفت کردیم. البته علت دیگر مخالفت مان این بود که در کانادا بودیم چون در ایران آن موقع که من دانشجو بودم نمی شد با استاد مخالفت کرد. استاد به مثابه زمین سفت و مخالفت به مثابه شاشیدن. روی زمین سفت نمی شد شاشید وگرنه عواقب داشت. من از صمیم قلب امیدوارم یک روزی این فرهنگ استاد شاگردی و مرید مرادی عوض شود در این مملکت ولی خب دنیا مسلما بر اساس امید و آرزوهای من نمی چرخد. آن روز ما با استاد بحث کردیم که برو بابا این خیلی اپرسیو است و ما نباید بر اساس آب و هوا و بزرگی و کوچکی شهر و موقعیت جغرافیایی اش ملت را قضاوت کنیم. این قضاوت نکردن هم البته از آن مباحثی است که ترجمه ی لفظی شده و همه ی ما را با فاک فنا داده. آن روز گذشت و ما خیلی کل قضیه را جدی نگرفتیم و کمی هم شعارهای آرمان گرایانه ی انتی اپرشن دادیم که قضاوت کار بدی است و استریوتایپ ها غلط هستند و کسی که به آن ها اعتقاد دارد باید فلفل در دهانش کرد


دو

تهران همیشه من را غمگین می کرد. نه اینکه غمش از جنس بدی باشد. حتی باعث خلاقیت و عاشقی می شد ولی غم حضور داشت.  حضور دارد. تهران برای من خاکستری است. رنگ ندارد. آسمان ندارد. دود است و فقر و دروغ و کلاه برداری و خفت کردن که گویا پدیده ی جدیدی است و اختلاف طبقاتی که من را به گریه می اندازد

مادر و برادر من- از عزیزترین آدم های زندگی ام- اینجا هستند. دوستانم اینجا هستند. دوستانی بهتر از آب روان. تهران هنوز آدم های خوب زیاد دارد ولی همه ی این ها از غم سنگین این شهر کم نمی کنند برای من. نمیدانم برای بقیه چه طور است ولی من در تهران دلم می گیرد. در شمال نه. در شیراز نه. یاد استادم می افتم. شاید مال ساختمان هایی است که در هر کوچه ی آشتی کنانی مثل قارچ سبز شده اند. شاید مال روح بیمار شهر است. شاید مال هزار چیز دیگر است 

گله ای ندارم. بعد از شش سال دوباره شعر گفتم. تهران من را شاعر و عاشق می کند. شاعر و مجنون و شیدا و غمگین


   

search