۱۳ آبان ۱۳۹۰

سه گانه نکبتی



اشک
قبلن ها خیلی گریه می کردم. تا می گفتند کش به کشمش زار زار گریه می کردم. فیلم غمگین می دیدم از غصه گریه می کردم. بچه کوچک دلبر می دیدم از زور عشق گریه می کردم. ماشین می پیچید جلویم از ترس گریه می کردم. دلم برای بابا تنگ می شد از بدبختی گریه می کردم. الان اشک هایم خشک شده اند. دندان هایم کم کم نابود می شوند. این را دندان پزشکم گفت. فیلم غمگین می بینم دندان هایم را به هم فشار می دهم. از شدت عشق دندان هایم را به هم می چلانم. با بدبختی هم همین برخورد را دارم. ایضا با غم و غصه و مرگ و کشت و کشتار. دندان پزشکم خبر ندارد که همزمان که دندان هایم به هم چلانده می شوند قلبم هم مچاله می شود. شاید قلبم هم بترکد. از عشق. از غصه. از درد. از ترس. خدا می داند بالاخره کدام شان ترتیب قلب و دندان ها را خواهند داد.

استفراغ
بالا آوردن برای من مثل نفس کشیدن و شاشیدن یک کار خیلی روزمره است. بدنم که دیگر نمی کشد بالا می آورم. آب می خورم بالا می آورم. نان می خورم بالا می آورم. کوفت می خورم بالا می آورم. این جور وقت ها در بخچال را باز می کنم و هجوم می برم به آب نبات قیچی هایی که مامان برایم آورده. هر بار هم فکر می کنم چرا اسمش قیچی است؟ بعد دو سه تا آب نبات می اندازم در دهنم و مک می زنم به جای همه ی چیزهایی که بالا آوردم. 

دست هایت را می گیرم تا راحت بروی
دو هفته پیش از بیمارستان کودکان بیمار در تورنتو زنگ زده اند که مادری هست که بچه ی سه ساله اش سرطان دارد و دارد می میرد. مادر یک بچه ی یک ساله هم دارد. الان سه روز است که دیدن بچه ی در حال مرگ نیامده. نگران بچه ی در حال مرگ نیستند چون فکر می کنند به هر حال می میرد. نگران مادر و بچه ی یک ساله هستند. اگر زن در حدی افسرده باشد که نتواند از بچه ی یک ساله مواظبت کند چه؟ زنگ می زنم به زن. می گوید نمی خواهد برود که ببیند بچه اش دارد می میرد. نمی تواند. می پرسد می فهمی؟ می گویم نه. حتی نمی توانم تصور کنم چه برسد به اینکه بفهمم. می گویم نمی فهمم ولی فکر کنم دخترک کوچک راحت تر سفر کند اگر مادرش کنارش باشد. می گویم اگر خواستی با هم برویم.
امروز زنگ زد. گفت رفت نشست کنار دخترش. دست هایش را گرفت و گفت دست هایت را ول نمی کنم تا نرفتی. گفت دست هایت را می گیرم تا راحت بروی. و بچه با خیال راحت مرد. 


search